
چنين حكايت كنند كه روزي شيخي را بيماري قولنج اوفتاد .
تا صبح سعي نمود بر خالي كردن از شكم و باد رهانيدن .
چون نتوانست دست بر دعا برد و گفت خدايا مرا خلاص كن
به مددي بادي كه از من بدر آيد تا راحت جان بينم . ليك نتوانست
و نزديك سحر كه بشد نزديك بود تا جانش از تنش بدر آيد .
گفت خدايا گر مرا ميميراني بر بهشتت جايي قرار ده مراي تا در
لختي بياسايم و از خوان نعمات تو برخوردار گردم . يكي از
نزديكانش گفت : اي نادان . تا صبح از درگاه خداي درخواست
بادي كردي و اجابت نشد . اكنون چگونه بهشتي را مي خواهي
كه وسعتش از آسمان و زمين بيشتر است ؟؟!!