آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟

يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه
پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش
کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از
تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها
بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی
سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد
که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش
باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟
..
نظرات شما عزیزان:
|