to be romantic

to be romantic

آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟

آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟

يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده ی سه نفری بودن. يه
 
پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش
 
کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده، بعد از چند روز که از
 
تولد نوزاد گذشت .
 
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها
 
بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی
 
سر داداش کوچولوش بياره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد
 
که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش
 
باشن.
 
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت :
 
داداش کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدی ……….
 
به من می گی قيافه ی خدا چه شکليه ؟ آخه من کم کم داره يادم مي ره؟؟؟؟؟؟

..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: محمد عابدی ׀ تاریخ: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش امدید


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , doosetdaram1000ta.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM